تصمیم..

ساخت وبلاگ
گاهی وقتا با خودم فکر میکنم نکنه یه آشنا وبلاگ منو پیدا کرده باشه و هر آنچه تو دلم هست و آشکارش نکردم ببینه و بخونه..

اما حالا فارغ از هر فکر و استرسی میخوام بنویسم تا خودمو خالی کنم..

سرم داره از فکر منفجر میشه..

من نمیتونم راضیشون کنم.. چون خودم هنوز مطمئن نیستم..

فقط از مخالفت سفت و سخت بدم میاد.. دلیل میخوام..

از طرفی به همه آدمایی که اومدن و رفتن فکر میکنم..

از نه گفتن به هیچ کدوم حسرتی ب دل ندارم.. چون فکر کردم..

بررسی کردم و جواب دادم..

و  اما در مورد این آدم..

درسته من فقط دوبار دیدمش و باهم حرف زدیم.. اما مدت زیادیه که با خواهرش دوستم..

دوستی که روراستی و صداقتش بهم ثابت شده.. 

بهم گفت داداشم برام خیلی عزیزه.. تو هم برام خیلی عزیزی و اگر میخوام واسطه ی این ازدواج بشم به خاطر اینه که هیچ کس اندازه ی من نسبت به هر دوی شما شناخت نداره..

و من شک ندارم که شما باهم خوشبخت میشید.. و توضیحات و دلایل خودش رو میگه..

به حرفهاش فکر میکنم.. 

به همه چیز فکر میکنم..

منطقی تصمیم بگیرم..

اما بابا ندیده و نشناخته مطلقا میگه نه..

چون راهش دوره..  چون همزبونم نیست..

ولی من این رو دلیل قانع کننده ای نمیدونم..

چون هر دوش حل میشه..

اون فارسی بلده.. منم میتونم زبونشو یاد بگیرم..

دوری راهم با وسایل حمل و نقل حل میشه..

چیزایی که حل نمیشن اخلاق گند و ذات کثیفه..

من هنوز درست نمیشناسمش.. شاید توی اون دوتا دیدار یه چیزای کوچیکی دستم اومده باشه و یا با حرفهای خواهرش ،مادرش با خانواده و شکل زندگیشون کمی آشنا شده باشم..

من فقط نمیخوام همینجوری جوابی بدم.. میخوام اگه بله میگم با اطمینان باشه یا نه نگفتنم با یقین و بدون پشیمونی باشه..

میدونم که هیچ کدوم صد در صد نیست.  اما میخوام درصد اطمینانم واسه هر جوابی زیاد باشه..

میخوام بعدا پشیمون نشم..

حسرت نخورم..

بابا میگه فلانی رو نگاه کن دخترشو داد به یه راننده تاکسی ک تو شهر خودشه الانم داره زندگیشو میکنه خیلیم خوشبخته..

یا فلانی ببین پسره رو مثل موم تو دست گرفته.. دور و بر خودشونم هست..

تو چرا میخوای خودتو آواره ی یه شهر دیگه کنی..

میگم باباجان 

فلانی با یه راننده تاکسی تو شهر خودش خوشبخته..

از کجا معلوم..

شاید منم با اون آدمی که زبونش با من فرق داره و هزار کیلومتر دورتر از من زندگی میکنه خوشبخت بشم..

همه ی ادما که نباید مثل هم تصمیم بگیرن.. مثل هم زندگی کنن..

میگه تو دلت هیجان میخواد..

نمیخوای یه زندگی آروم و بی دغدغه داشته باشی..

همیشه همینجوری بودی.. یادته سوم دبیرستان پدر همه و خودتو درآوردی که مدرستو عوض کنی؟!

گفتم خب آخرش چی شد؟! همون موقع هم شما میگفتین مثل نیلوفر باش.. تو یه مدرسه ی معمولی میمونه درسشو میخونه.. 

ولی آخرش نتیجه چی شد؟! نتیجه ای که من گرفتم با نیلوفر خیلی فرق داشت..

من هیچ وقت از انتخابام پشیمون نشدم.. همیشه پاشون وایسادم و خدا رو شکر از نتیجشون راضیم..

چون از اولش به نتیجش فکر میکردم.. و سختیاشو به جون خریدم و همه آخرش شیرین شد..

بابا جان من نمیخوام زندگی کنم که بگذره.. میخوام خوب زندگی کنم.. میخوام حسرت به دل نمونم..

من نمیگم با دوتا برخورد عاشق این آدم شدم و سفت و سخت میخوام بهش جواب مثبت بدم..

من با همین اندک شناخت و برخورد حس میکنم جای فکر کردن داره.. 

میخوام یه تصمیم درست بگیرم..

حالا اینقدر عمه فاطمه و خواهر زن آقای نظری و .... و ... رو واسم مثال نزنین و بگین اینم همونه..

افکار من با شما فرق داره..

شما فلانی رو خوشبخت میدونید چون شوهرش به سختی کار میکنه یه لقمه نون میاره خونه و جای کبودی زیر چشمهاش و فحش و ناسزا و تهمت و شکاکی و هزار دردی که کشیده رو نمیبینید..

بابا جان خوشبختی تو نظر من چیز دیگه ایه..

بذارین از راه خودم خوشبختی رو تجربه کنم..

بذارین فکر کنم..

تو رو خدا فرصت فکر کردنو ازم نگیرین..

 

پ.ن: اونقدر تحت فشارم که دلم میخواد یه روز ب همه چیز رو بذارم و برم.. برم که هیشکی پیدام نکنه.. 

 

 

 

 

نیازمندیها: صرع ابسنس...
ما را در سایت نیازمندیها: صرع ابسنس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nd-flh بازدید : 132 تاريخ : شنبه 6 بهمن 1397 ساعت: 22:12